کد خبر: 1294568
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۲:۴۰
قهرمان من پدرم است، حتی اگر لباسش نارنجی باشد و دستانش پینه‌بسته باشد؛ دست‌هایی که برای من و خانواده بهترین مرهم و امنیت‌بخش است
محبوبه قربانی

جوان آنلاین: قهرمان من پدرم است، حتی اگر لباسش نارنجی باشد و دستانش پینه‌بسته باشد؛ دست‌هایی که برای من و خانواده بهترین مرهم و امنیت‌بخش است؛ پدری که خانه‌مان را فقط با کاهگل و آجر نساخته، آن را با عشق ساخته است؛ عشقی که گاهی بوی نان تازه می‌دهد و گاهی بوی خاک و روغن. پدری که ستون خانه است حتی اگر دیر به دیر به خانه بیاید. پدرم کارگری است که غرورش خستگی‌ناپذیر است... جملاتی که بعضی دختران با آنها دنیا را معنا می‌کنند، مخصوصاً وقتی درباره پدری بگویند که دست‌های پینه‌بسته‌اش را با افتخار می‌بوسند. قهرمان آنها در کوچه‌های ساده و خانه‌های کوچک، کت و شلوار و کراوات ندارد، دست‌های پینه‌بسته و چهره‌ای آفتاب‌سوخته دارد. پدری که نامش در هیچ کتاب تاریخی نیامده، اما ستون واقعی خانه است. این روایت‌ها، صدای دخترانی ا‌ست که با افتخار از پدران کارگرشان می‌گویند و قدر خستگی‌های روزانه پدرشان را که تضمین آسایش خانواده است، خوب می‌دانند. 

شیرین۱۰‌ساله، اهل اسلامشهر کنار قاب عکس پدرش می‌ایستد و با چشمانی پر از افتخار می‌گوید: «بابام هر روز ساعت ۵ صبح سر کار می‌رود. بعضی وقت‌ها ظهر که به خانه برمی‌گردد، از پا درد ناله می‌کند ولی شب که می‌شود با من بازی می‌کند! به من می‌گوید وقتی می‌خندی انگار همه خستگی‌ها یادم می‌رود. من هم همیشه به او می‌گویم: بابا! وقتی بزرگ شدم، می‌خواهم دکتر بشوم و اول تو را خوب کنم.»
هستی۱۳‌ساله، دختر یک کارگر ساختمانی است. می‌گوید: «دوست ندارم کسی طوری بگوید پدرم کارگر است که انگار این شغل عیب دارد. من به او افتخار می‌کنم! پدرم دارد برای مردم سقف می‌سازد. یک بار دستش برید، اما گفت باید ادامه بدهم، چون قول داده‌ام این ساختمان را تمام کنم. از او یاد گرفتم هیچ وقت قولی ندهم که نتوانم به آن عمل کنم.»
زینب۱۱‌ساله، دختر کارگر خدماتی پارک با لبخند تعریف می‌کند: «پدرم در پارک کار می‌کند. همیشه می‌گوید کار عیب نیست، تنبلی عیب است. هر شب که به خانه می‌آید، لباس‌هایش را درمی‌آورد، وضو می‌گیرد و می‌گوید: خدایا شکرت که امروز را به پایان رساندم. من هم از او یاد گرفته‌ام هر شب شکرگزار باشم. گاهی برایش نقاشی می‌کشم و رویش می‌نویسم: «بابای عزیزم، تو قهرمان منی.»
ریحانه۹‌ساله، دختر نانوا با شیطنت کودکانه می‌گوید: «پدرم همیشه بوی نان تازه می‌دهد! صبح خیلی زود، وقتی من هنوز خوابم، می‌رود. بعضی وقت‌ها در خواب صدای در را می‌شنوم و می‌فهمم که رفته است. عصر که باز می‌گردد، همیشه برایم یک نان داغ می‌آورد. یک‌بار گفت: «ریحانه! این نانی که می‌پزم اگر با عشق باشد، برکت می‌آورد.» من هم یک روز برایش نقاشی‌ای کشیدم که در آن تصویر نانوایی‌اش بود. آن نانوایی را در یک قلب بزرگ کشیدم.»
محدثه۱۵‌ساله، دختر کارگر کارخانه با لحنی پر از غرور می‌گوید: «ما وضع مالی خوبی نداریم، اما هر چه داریم، پدرم با عرق پیشانی‌اش برایم خریده است. وقتی لباس کار می‌پوشد، حال و هوای دیگری دارد. یک‌بار به مادرم گفتم: چرا پدر این قدر سخت کار می‌کند؟ گفت:، چون تو دختری و باید همیشه احساس امنیت و آرامش داشته باشی و این یعنی پدر؛ ستون خانه.»
الهه۱۲‌ساله، دختر یک راننده تاکسی هم با ذوق می‌گوید: «پدرم بیشتر وقتش را در ماشین می‌گذراند، حتی وقتی باران می‌بارد. یک‌بار به من گفت: «تا وقتی لبخند تو را ببینم، خسته نمی‌شوم»، من هم همیشه یک شکلات کوچولو در کیفش می‌گذارم. پدرم شعر هم بلد است! یک‌بار که از مدرسه آمدم، با لحن شاعرانه گفت: «دختر من مثل آفتاب است، دلم به او گرم است!» خندیدم، اما ته دلم گرم شد. 
نرجس۱۶‌ساله، دختر کارگر خدمات شهری با افتخار می‌گوید: «وقتی پدرم با لباس نارنجی به خانه می‌آید، همیشه یک کیسه کوچک زباله هم همراهش هست. می‌گوید: این را از سر راه مردم برداشتم تا زمین تمیز بماند. یک‌بار گفت: «شهر را مثل خانه‌مان تمیز می‌کنم.» آن روز فهمیدم پدرم فقط برای من زحمت نمی‌کشد، برای همه تلاش می‌کند.»
فاطمه۱۴‌ساله، دختر کارگر معدن با بغضی فروخورده می‌گوید: «پدرم دو هفته در معدن کار می‌کند و فقط جمعه‌ها به خانه می‌آید. وقتی می‌آید، همه ما به سمت در می‌دویم. دست‌هایش سیاه است، اما وقتی صورتم را لمس می‌کند، انگار تمام خستگی‌هایش از بین می‌رود. یک‌بار گفت: «فاطمه! تو تنها کسی هستی که وقتی بغلم می‌کنی، همه فشار کار معدن یادم می‌رود.» 
آتنا۱۱‌ساله، دختر باربر بازار گفت: «پدرم همیشه می‌گوید: «آتنا! کار من سنگین است، ولی غرورم سبک نمی‌شود.» من هم به او افتخار می‌کنم. یک‌بار مردی به او گفته بود حیف است این مرد بار ببرد. ناراحت شدم، اما پدرم گفت: «آتنا! ننگ، بی‌غیرتی ا‌ست، نه باربری.» همان شب برایش یک داستان نوشتم.»
زهرا۱۳‌ساله، دختر جوشکار می‌گوید: «پدرم هنگام کار عینک مخصوص می‌زند، چون نور جوش خطرناک است. یک‌بار برایم گفت: «گاهی آدم باید سخت ببیند تا چیز زیبایی بسازد»، سپس با دستان خودش یک گل فلزی ساخت. هنوز آن را دارم. سنگین است، اما هر بار که آن را در دست می‌گیرم، حس می‌کنم دلم محکم‌تر شده است.»
دختری ۱۲‌ساله با چشمانی پر از امید و لبخندی که نمی‌توانست از روی صورتش برداشته شود، گفت: «پدرم کارگر انبار یک کارخانه است. هر شب که برمی‌گردد، لباسش پر از بوی آرد و روغن است ولی وقتی مرا بغل می‌کند، انگار دنیا را بغل کرده است. او می‌گوید: «دخترم! کار بدون تو معنا ندارد.»‌
دختری ۱۰‌ساله با صدایی کودکانه و سرشار از احترام به پدرش چنین می‌گوید: «پدرم هر روز ساعت ۵ صبح بیدار می‌شود و با موتور به سمت کارخانه می‌رود. همیشه می‌گوید: دخترم، صبح که در خواب هستی، دعایم را می‌خوانم و راهی می‌شوم. نان حلال باید در خواب شما هم جاری باشد.»
دختری ۱۳‌ساله هم از مهر بی‌پایان پدرش برای‌مان گفت. «پدرم رفتگر است. همیشه می‌گوید: وقتی خیابان را تمیز می‌کنم، انگار مسیر مدرسه تو و دوستانت را پاک می‌کنم. هر روز از پنجره نگاهش می‌کنم و برایش دست تکان می‌دهم، آن هم با افتخار.»
بعد از همکلامی با این دختران بود که فکر کردم، شاید آنها در خانه‌های مجلل زندگی نکنند یا لباس‌های گران‌قیمت نپوشند، اما در کلام‌شان مفاهیمی هست که در هیچ کلاس درسی آموزش داده نمی‌شود. پشت حرف‌ها و نگاه‌شان چیزی هست که در کتاب‌های درسی نیامده است؛ احترام، عشق و قدردانی. دخترانی که با افتخار از پدران زحمتکش خود سخن می‌گویند، برای خود آینده‌ای می‌سازند که در آن، سختکوشی مایه شرم نیست بلکه افتخار است.

برچسب ها: کارگران ، دختران ، عشق
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار